کد مطلب:225978 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:244

در دلائل و معجزات حضرت امام رضا
ما اكتفا می كنیم به ذكر چند معجزه كه ده معجزه ی اولش از عیون اخبار است.

اول - از محمد بن داود روایت است كه گفت من و برادرم نزد حضرت رضا علیه السلام بودیم كه كسی آمد و به او خبر داد كه چانه ی محمد بن جعفر علیه السلام را بستند یعنی بمرد، پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتیم دیدیم چانه اش را بسته اند و اسحق بن جعفر علیه السلام و فرزندانش و جماعت آل ابوطالب می گریند حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رویش نظر كرد و تبسم نمود و اهل مجلس را بد آمد و بعضی گفتند این تبسم از راه شماتت بود بمردن عمش. راوی گفت پس حضرت برخاست و بیرون آمد تا در مسجد نماز گذارد ما گفتیم فدای تو شویم از اینها شنیدیم درباره ی تو حرفی كه ناخوش آمد ما را وقتی كه تو تبسم نمودی، حضرت فرمود من تعجب از گریه ی اسحق كردم، و او به خدا پیش از محمد بمیرد و محمد بر او بگرید. راوی گوید پس محمد برخاست از بیماری و اسحق بمرد. و نیز از یحیی بن محمد بن جعفر علیه السلام مرویست كه گفت پدرم بیمار شد سخت، امام رضا علیه السلام به عیادت او آمد و عمم اسحق نشسته بود و می گریست و سخت بر او جزع می كرد، یحیی گفت كه حضرت ابوالحسن علیه السلام به من ملتفت شد و گفت چرا عمت می گرید گفتم می ترسد بر او از این حال كه می بینی فرمود كه غمگین مشو كه اسحق زود باشد كه پیش از



[ صفحه 476]



پدرت بمیرد گفت كه پدرم به شد و اسحق بمرد.

دوم - علی بن احمد بن عبدالله بن احمد بن ابوعبدالله برقی روایت كرده از پدرش از احمد بن ابی عبدالله از پدرش از حسین بن موسی بن جعفر علیه السلام كه گفت ما در دور ابوالحسن رضا علیه السلام بودیم و ما جوانان بودیم از بنی هاشم كه جعفر بن عمر علوی بر ما بگذشت و او هیأتی كهنه (یعنی جامه های كهنه) و طوری خراب داشت ما به یكدیگر نگاه كردیم و بخندیدیم از هیأت او، حضرت امام رضا علیه السلام فرمود عن قریب او را خواهید دید صاحب مال و تبع بسیار پس نگذشت مگر یك ماه یا نحو آن كه والی مدینه گشت و حالش نیكو شد پس می گذشت بر ما و همراه او خواجه سرایان و حشم بودند. و این جعفر، جعفر بن محمد بن عمر بن الحسن بن علی بن عمر بن علی بن الحسین علیهم السلام است.

سیم - از ابوحبیب بناجی مرویست كه گفت در خواب دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله به بناج آمده و در مسجدی كه هر سال حاج آنجا فرود می آیند فرود آمده و گویا من رفتم به سوی او و سلام كردم بر او و ایستادم پیش روی او و دیدم پیش روی او طبقی از برگ نخیل مدینه بود و در آن بود خرمای صیحانی، قبضه ای از آن برداشت و به من داد شمردم هیجده خرما بود پس چنین تأویل كردم كه من بعدد هر یك خرما یك سال بمانم و چون از این خواب بیست روز بگذشت در زمینی بودم كه برای زراعت آن را اصلاح می نمودم كسی آمد و خبر قدوم حضرت امام رضا علیه السلام آورد كه در آن مسجد فرود آمده و از مدینه می آید و مردم می شتافتند به سوی او پس من نیز آمدم او را دیدم نشسته در موضعی كه دیده بودم پیغمبر صلی الله علیه و آله را، و زیر او حصیری بود چنانچه در زیر آن حضرت بود و پیش او طبقی از برگ خرما بود و در آن خرمای صیحانی بود. سلام كردم بر او و جواب داد و مرا نزدیك خواند و كفی از آن خرما بداد بشمردم همان عدد بود كه حضرت رسول صلی الله علیه و آله داده بود، گفتم زیاد كن یابن رسول الله فرمود اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله از این زیادتر می داد ما هم می دادیم.

چهارم - روایت كرده احمد بن علی بن حسین ثعالبی از ابوعبدالله بن عبدالرحمن



[ صفحه 477]



معروف به صفوانی كه گفت قافله ای از خراسان به جانب كرمان بیرون آمد دزدان بر ایشان ریختند و مردی از ایشان را گرفتند كه به كثرت مال متهم می داشتند، او در دست ایشان مدتی بماند او را عذاب می كردند تا خود را فدیه دهد و خلاص شود از جمله او را در برف واداشتند و دهنش از برف پر كردند پس زنی از ایشان را بر او رحمت آمد و او را برهانید او بگریخت پس دهان و زبانش فاسد شد به طوری كه قدرت بر سخن گفتن نداشت آمد به خراسان و شنید خبر امام رضا علیه السلام را و آنكه آن حضرت در نیشابور است پس در خواب دید گویا كسی به او می گوید پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد خراسان شده علت خود را از او بپرس بسا باشد تو را دوائی تعلیم كند كه نفع دهد، گفت كه هم در خواب دیدم كه گویا نزد آن حضرت رفتم و از آنچه بر سر من آمده بود شكایت كردم و علت خود گفتم با من فرمود زیره و سعتر و نمك بستان و بكوب و در دهن گیر دو بار یا سه بار كه عافیت می یابی پس آن مرد از خواب بیدار شد و فكر نكرد در آن خوابی كه دیده بود و اهتمامی ننمود در آن تا به دروازه ی نیشابور رسید با او گفت كه امام رضا علیه السلام از نیشابور كوچ كرده و در رباط سعد است در خاطر مرد افتاد كه نزد آن حضرت رود و حكایت خود را به آن جناب بگوید شاید دوائی او را تعلیم كند كه نفع بخشد پس به رباط سعد آمد و بر آن حضرت داخل شد گفت ای پسر رسول خدا (ص) قصه ی من چنین و چنان است و دهان و زبانم تباه شده و حرف نمی توانم زدن مگر به سختی پس مرا دوائی تعلیم فرما كه از آن منتفع شوم فرمود آیا تعلیم نكردم ترا؟ برو و آنچه در خواب با تو گفتم چنان كن آن مرد گفت یابن رسول الله اگر توجه كنی یك بار دیگر بگوئی فرمود بگیر قدری از زیره و سعتر و نمك و بكوب و در دهن گیر دو بار یا سه بار كه عن قریب عافیت می یابی آن مرد گفت آن كار كردم و عافیت یافتم ثعالبی گفت از صفوانی شنیدم كه می گفت من آن مرد را دیدم و این حكایت را از او شنیدم.

پنجم - از ریان بن الصلت روایت است كه گفت وقتی كه اراده ی عراق كردم و عزم وداع حضرت امام رضا علیه السلام داشتم در خاطر خود گفتم چون او را



[ صفحه 478]



وداع كنم از او پیراهنی از جامه های تنش بخواهم تا مرا در آن دفن كنند و درهمی چند بخواهم از مال او كه برای دخترانم انگشترها بسازم چون او را وداع كردم گریه و اندوه از فراق او غلبه كرد بر من و فراموش كردم كه آنها را بخواهم چون بیرون آمدم آواز داد مرا كه یا ریان بازگرد، بازگشتم با من گفت آیا دوست نمی داری كه درهمی چند تو را دهم تا برای دختران خود انگشترها سازی؟ آیا دوست نمی داری كه پیراهنی از جامه های تن خود به تو بدهم تا تو را در آن كفن كنند چون عمرت به سر آید؟ گفتم یا سیدی در خاطرم بود كه از تو بخواهم، اندوه فراق تو بازداشت مرا پس بلند كرد وساده را و پیراهنی بیرون آورد و به من داد و بلند كرد جانب مصلی را و درهمی چند بیرون آورد و به من داد شمردم سی درهم بود.

ششم - از هرثمة ابن اعین روایت است كه گفت داخل شدم بر سید و مولایم یعنی حضرت رضا علیه السلام در سرای مأمون و مذكور می شد در سرای مأمون كه حضرت رضا علیه السلام وفات یافته و به صحت نرسیده بود، داخل شدم و می خواستم اذن دخول بر او حاصل كنم، در میان خادمان و معتمدان مأمون غلامی بود او را صبیح دیلمی می گفتند و او سید مرا از دوستان بود و در این وقت صبیح بیرون آمد چون مرا دید گفت یا هرثمه آیا نمی دانی كه من معتمد مأمونم بر سر و علانیه ی او؟ گفتم بلی، گفت بدان مرا مأمون بخواند با سی غلام دیگر از معتمدان در ثلث اول شب رفتیم نزد او و شبش مانند روز شده بود از كثرت شمعها و پیش او شمشیرهای برهنه ی تیز زهر داده نهاده بود. ما را یك یك بخواند و به زبان از ما عهد و میثاق بگرفت و هیچ كس دیگر غیر ما آنجا نبود، با ما گفت این عهد بر شما لازم است كه آنچه شما را بگویم بنمائید و هیچ خلاف نكنید ما همه بر آن سوگند خوردیم. گفت هر یك شمشیری برمی گیرید و می روید تا داخل می شوید بر علی بن موسی الرضا (ع) در حجره اش اگر او را ایستاده یا نشسته یا خفته می بینید هیچ سخن با او نمی گوئید و شمشیرها بر او می نهید و گوشت و خون و موی و استخوان و مغزش را درهم آمیخته می كنید بعد از آن بساط او را بر او



[ صفحه 479]



می پیچید و شمشیرها را به آن پاك می كنید و نزد من بیائید، و برای هر كدام از شما برای این كار كه كنید و پوشیده دارید ده بدره درهم و دو ضیعه ی منتخب یعنی مستقل خوب مقرار كرده ام و بهره و نصیب و خط برای شما است چندان كه من زنده ام و باقیم. گفت پس ما شمشیرها را به دست گرفتیم و بر او در حجره اش داخل شدیم دیدیم به پهلو خوابیده بود و می گردانید طرف دستهای خود را و تكلم می كرد به كلامی كه ما نمی دانستیم، پس غلامها شمشیرها برآوردند و من شمشیر خود را نهادم و ایستاده بودم و می دیدم، و گویا كه او می دانست قصد ما را پس چیزی پوشیده بود در تن كه شمشیرها بر او كار نمی كرد، پس آن بساط را بر او پیچیدند و بیرون آمدند نزد مأمون، مأمون گفت چه كردید گفتند به جا آوردیم آنچه گفتی یا امیر، گفت چیزی از این وانگوئید.

چون صبح طالع شد مأمون بیرون آمد و در جای خود نشست با سر برهنه و تكمه های گشاده و اظهار وفات امام علیه السلام كرد و برای تعزیه بنشست، پس برخاست پا برهنه و سر برهنه بیامد تا او را ببیند و من در پیش او می رفتم و چون در حجره ی آن حضرت داخل شد همهمه ای شنید بلرزید و به من گفت نزد او كیست؟ گفتم نمی دانم یا امیرالمؤمنین، گفت زود بروید و ببینید، صبیح گفت ما درون حجره شدیم دیدیم سیدم در محراب خود نشسته نماز می گذارد و تسبیح می كند. گفتم یا امیر اینك شخصی در محراب نماز می گذارد و تسبیح می گوید، مأمون بلرزید پس گفت مرا بازی دادید لعنت كند خدا بر شما، پس به من روی كرد از میان جماعت و گفت یا صبیح تو او را می شناسی ببین كیست نماز می كند پس من داخل شدم و مأمون بازگشت و چون به آستانه در رسیدم امام علیه السلام با من گفت یا صبیح گفتم لبیك یا مولای من و بر رو افتادم فرمود برخیز خدای رحمت كند بر تو می خواهند كه خاموش كنند نور خدا را به دهنهای خود خدا تمام كننده است نور خدا را هر چند كافران كراهت داشته باشند آن را. پس بازگشتم نزد مأمون دیدم كه رویش سیاه شده همچون شب تاریك گفت یا صبیح چه خبر داری گفتم یا امیرالمؤمنین به خدا كه او است در حجره نشسته و مرا بخواند و چنین و



[ صفحه 480]



چنین گفت صبیح گفت پس مأمون بندهای خود نبست و امر كرد كه جامه هایش را رد كردند یعنی جامه های عزا را از تن كند و جامه های سابق خود را طلبید و پوشید و گفت بگوئید غش كرده بود و بهوش آمد. هرثمه گفت من شكر و حمد خدای بسیار نمودم و بر سید خود حضرت رضا علیه السلام داخل شدم چون مرا دید فرمود یا هرثمه آنچه صبیح با تو گفت با كسی مگو مگر كسی كه خدای عزوجل دل او را امتحان كرده باشد برای ایمان به محبت ما و ولایت ما، گفتم نعم یا سیدی، بعد از آن فرمود یا هرثمه ضرر نمی كند كید ایشان بر ما تا كتاب به مدت خود برسد یعنی عمر به سر آید و اجل برسد.

هفتم - روایتست از محمد بن حفص گفت حدیث كرد مرا یكی از آزادشدگان حضرت موسی بن جعفر علیه السلام كه گفت من و جماعتی در خدمت امام رضا علیه السلام بودیم در بیابانی پس سخت تشنه شدیم ما و چهارپایان ما به حدی كه ترسیدیم بر خودمان كه از تشنگی هلاك شویم پس حضرت یك جائی را وصف كرد و فرمود بیائید به آن وضع كه آنجا آب می یابید گفت به آن موضع آمدیم و آب یافتیم و چهارپایان را آب دادیم تا همه سیراب شدیم ما و هر كه در آن قافله بود پس كوچ كردیم، پس حضرت ما را فرمود تا آن چشمه را بجوئیم، جستیم و نیافتیم مگر پشك شتر و ندیدیم از چشمه اثری.

راوی گوید: این حكایت را پیش مردی از اولاد قنبر كه به اعتقاد خود صد و بیست سال از عمرش گذشته بود مذكور داشتم آن مرد قنبری هم این قصه را به همین شرح بگفت و گفت من هم در خدمت او بودم، و قنبری گفت در آن وقت امام علیه السلام به خراسان می رفت.

مؤلف گوید كه این آیت باهره از آن حضرت شبیه است به آنچه از جدش امیرالمؤمنین علیه السلام ظاهر شده از حدیث راهب كربلا و صخره و این معجزه را عامه و خاصه نقل كرده اند و شعراء به شعر درآورده اند و كیفیت آن چنانست كه حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در وقت توجه فرمودنش به صفین مرور فرمود به كربلا، فرمود به اصحابش آیا می دانید كه كجا است اینجا، به خدا سوگند كه اینجا



[ صفحه 481]



مصرع حسین و اصحابش است، پس كمی رفتند تا رسیدند به صومعه ی راهبی در میان بیابان در حالی كه تشنگی سخت به اصحاب آن حضرت عارض شده بود و آب ایشان تمام گشته بود و هر چه از یمین و یسار تفحص كرده بودند آب پیدا نكرده بودند، حضرت فرمود كه ساكن این دیر را ندا كنید كه نگاه كند، چون نگاه كرد، از او از مكان آب پرسیدند گفت مابین من و آب زیاده از دو فرسخ است و در این نزدیكی آب نیست و از برای من آب یك ماه مرا می آورند كه به نحو تنگی با آن زندگانی می كنم و اگر نبود آن من هم از تشنگی هلاك می گشتم، حضرت فرمود به اصحاب خود آیا شنیدید كلام راهب را گفتند بلی، آیا امر می فرمائی ما را تا قوه داریم به همان جائی كه راهب اشاره می كند برویم و آب بیاوریم؟ فرمود حاجتی به این نیست پس گردن استر خود را برگردانید به سمت قبله و اشاره فرمود به یك جائی نزدیك دیر فرمود بگشائید زمین این مكان را پس جماعتی با بیل خاك آن زمین را برداشتند ناگاه سنگ بزرگی ظاهر كه می درخشید، گفتند یا امیرالمؤمنین اینجا سنگی است كه بیل به آن كار نمی كند، فرمود به درستی كه این سنگ بر روی آب واقع است اگر از محل خود زایل شود خواهید یافت آب را پس كوشش كردند در كندن سنگ و جمع شدند گروهی و قصد كردند كه آن سنگ را حركت دهند نتوانستند و سخت شد بر ایشان، حضرت چون این بدید از استر پیاده شد و آستین بالا زد انگشتان خود را گذاشت در زیر سنگ و حركت داد سنگ را پس از آن كند آن را و افكند دور به مسافت ذراع بسیاری پس چون سنگ برداشته شد ظاهر شد آب. آن جماعت مبادرت كردند به سوی آن و آشامیدند از آن، و بود آب از هر آبی كه در سفرشان خورده بودند گواراتر و سردتر و صافی تر.

پس فرمود از این آب توشه بردارید و سیراب شوید، هرچه خواستند آب آشامیدند و برداشتند پس امیرالمؤمنین علیه السلام آمد نزد آن سنگ و آن را به دست گرفت و به جای خود گذاشت و امر كرد كه روی آن خاك ریختند و اثرش پنهان شد لكن هر یك از اصحاب آن حضرت مكان آب را می دانستند پس كمی رفتند حضرت فرمود به حق من برگردید به موضع چشمه ببینید می توانید آن را پیدا كنید،



[ صفحه 482]



مردم برگشتند و در تفحص چشمه برآمدند و هرچه كاوش كردند و ریگها را پس و پیش كردند چشمه ی آب را پیدا نكردند، راهب كه آن چشمه ی آب را مشاهده كرد ندا كرد كه ای مردم مرا پائین بیاورید پس به هر حیله بود او را از دیرش پائین آوردند پس ایستاد مقابل امیرالمؤمنین علیه السلام و گفت ای مرد تو پیغمبر مرسلی؟ فرمود نه، گفت ملك مقربی؟ فرمود نه، گفت پس تو كیستی؟ فرمود منم وصی رسول الله محمد بن عبدالله خاتم النبیین صلی الله علیه و آله و سلم پس راهب شهادت گفت و اسلام آورد و گفت این دیر بنا شده در اینجا به جهت طلب كسی كه بكند این سنگ را و بیرون آورد از زیر آن آب و عالمی چند قبل از من گذشتند و به این سعادت نرسیدند و حق تعالی مرا روزی فرمود و ما می یابیم در كتابی از كتابهای خودمان و شنیدیم از علمای خودمان كه در این گوشه ی زمین چشمه ای است كه بر آن سنگی است كه نمی شناسد مكان آن را مگر پیغمبر یا وصی پیغمبر، پس راهب جزء جیش حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام گردید و در ركاب آن حضرت شهید شد پس حضرت متولی دفن او شد و بسیار برای او استغفار كرد.

و سید حمیری این حكایت را در قصیده ی مذهبه به نظم درآورده و فرموده:



و لقد سری فیما یسیر بلیلة

بعد العشاء بكربلا فی موكب



حتی اتی متبتلا [1] فی قائم

القی قواعده بقاع مجدب



فدنا فصاح به فاشرف مائلا

كالنسر فوق شظیة [2] من مرقب [3] .



هل قرب قائمك الذی بواته

ماء یصاب فقال ما من مشرب



الا بغایة فرسخین و من لنا

بالماء بین نقی [4] وقی [5] سبسب



[ صفحه 483]



فثنی الاعنة نحو وعث [6] فاجتلی

ملساء یلمع كاللجین المذهب



قال اقلبوها انكم ان تقلبوا

ترووا و لا تروون ان لم تقلب



فاعصو صبوافی قلعها فتمنعت

منهم تمنع صعبة تركب



حتی اذا اعیتهم اهوی لها

كفا متی ترد المغالب تغلب



فكانها كرة بكف حزور [7] .

عبل [8] الذراع دحابها فی ملعب



فسقاهم من تحتها متسلسلا

عذبا یزید علی الالذالاعذب



حتی اذا شربوا جمیعا ردها

و مضی فخلت مكانها لم یقرب



هشتم - از میثم بن ابی مسروق نهدی روایت شده كه محمد بن الفضیل گفت كه من در بطن مر فرود آمدم و مرا عرق مدنی در پهلو و در پا برآمد و آن را علت رشته می گویند مانند ریسمان چیزی برآید و غالبا از پا برآید، پس در مدینه به حضرت امام رضا علیه السلام داخل شدم فرمود چرا تو را دردناك می بینم، گفتم چون به بطن مر آمدم عرق مدنی در پهلو و پایم برآمد پس اشاره نمود به آن یك كه در پهلویم بود در زیر بغل و سخنی گفت و بر او آب دهن افكند بعد از آن فرمود از این باكی نیست بر تو و نظر كرد به آنچه در پایم بود. پس گفت، ابوجعفر علیه السلام فرمود از شیعیان ما هر كه مبتلا به بلائی شود پس صبر كند، خدای عزوجل برای او اجر هزار شهید نویسد، من در خاطر گفتم كه من به خدا از این علت پا نرهم، هیثم گفت همیشه آن رشته از پای او برمی آمد تا بمرد.

نهم - از عبدالله بن محمد هاشمی روایت است كه گفت روزی بر مأمون داخل شدم مرا بنشاند و هر كس پیش او بود بیرون كرد پس طعام خواست بخوردیم و طیب بكار بردیم پس فرمود پرده بكشیدند پس خطاب كرد با یكی از آنان كه در پس پرده بودند یعنی از كنیزان مغنیه و گفت بالله كه مرثیه كن برای ما آن را كه در طوس است یعنی حضرت رضا علیه السلام را كه در طوس دفن كردیم، مغنیه شروع



[ صفحه 484]



كرد بخواندن، خواند:



سقیا لطوس و من اضحی بها قطنا

من عترة المصطفی ابقی لنا حزنا



یعنی سیراب سازد باران رحمت مرطوس را و آن كس كه در آنجا ساكن است او عترت مصطفی كه رفت و اندوه و غم برای ما بگذاشت، هاشمی گفت كه پس بگریست مأمون، و با من گفت یا عبدالله آیا اهل بیت من و اهل بیت تو مرا ملامت می كنند بر اینكه ابوالحسن الرضا علیه السلام را نصب كردم علم یعنی نشان و آیت برای عالمیان، به خدا قسم با تو حدیثی كنم از او كه تعجب كنی، روزی نزد او آمدم و با او گفتم فدای تو شوم پدرانت موسی و جعفر و محمد و علی بن الحسین علیهم السلام نزد ایشان بود علم آنچه شده است و خواهد شد تا روز قیامت و تو وصی ایشان و وارث علم ایشانی و علم ایشان نزد تو است و مرا به تو حاجتی دست داده است، گفت بگو، گفتم این زاهریه، خطیه (و بخت مند) من است یعنی او را از میان زنان دوست می دارم و تقدیم نمی دهم بر او هیچ یك از جواری خود را و او چند بار حامله شده و اسقاط می كند و حالا حامله است، مرا دلالت كن به چیزی كه علاج كند به آن خود را و سالم ماند. فرمود مترس و خاطر جمع دار از اسقاط طفل كه سالم می ماند و پسری می زاید به مادر شبیه تر از همه ی مردم و خنصری زائد در دست راست دارد نه آویخته و همچنین در پای چپ خنصری زائد دارد نه آویخته و خنصر انگشت كوچك را گویند. پس در خاطر خود گفتم گواهی می دهم كه خدای عزوجل بر همه چیز قادر است. پس زاهریه بزاد پسری از همه مردم به مادرش مانندتر و در دست راست خنصری زاید داشت نه آویخته و هم در پای چپ بر آن گونه كه حضرت رضا علیه السلام وصف كرده بود پس كیست كه ملامت می كند مرا بر اینكه او را نصب كردم علم و آیت میان عالمیان.

شیخ صدوق ره فرموده كه این حدیث زیاده بر این بود ما ترك كردیم آن را و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم پس از آن فرموده كه دانستن حضرت امام رضا علیه السلام این را به واسطه ی آن بود كه از پدرانش از حضرت رسول صلی الله علیه و آله به او رسیده بود و جبرئیل برای حضرت رسول صلی الله علیه و آله آورده بود



[ صفحه 485]



خبرهای خلفای بنی امیه و بنی عباس و اولاد ایشان را و آنچه كه بر دست ایشان جاری می شود و لا حول و لا قوة الا بالله انتهی.

مؤلف گوید: از چیزهائی كه حذف شده از این حدیث شعر دوم مرثیه است و آن این است [9] .



اعنی اباالحسن المامول ان له

حقا علی كل من اضحی بها شجنا



دهم - از محمد بن الفضیل مرویست كه گفت در آن سال كه هارون بر برامكه غضب كرد و اول جعفر بن یحیی را بكشت و یحیی را حبس كرد و بر سر ایشان آمد آنچه آمد. ابوالحسن علیه السلام در عرفه ایستاده بود و دعا می كرد بعد از آن سر به زیر انداخت. از او خبر پرسیدند، گفت من خدای را می خواندم بر برمكیان به سبب آنچه با پدرم نمودند امروز خدای عزوجل دعای من درباره ی ایشان اجابت نمود پس چون بازگشت نگذشت مگر اندكی كه جعفر و یحیی مغضوب شدند و احوال ایشان برگشت، مسافر گفت من با ابوالحسن الرضا علیه السلام بودم در منی كه یحیی بن خالد با قومی از آل برمك بگذشتند آن حضرت فرمود. مسكینانند اینان نمی دانند كه امسال چه بر سرشان می آید، بعد از آن گفت هاه و عجب تر آنكه هارون و من همچون این دوئیم و دو انگشت به هم ضم نمود، مسافر گفت به خدا كه من معنی سخن او را ندانستم تا او را با هارون دفن كردیم.

یازدهم - شیخ مفید ره در ارشاد به سند خویش روایت كرده از غفاری كه گفت مردی از آل ابورافع آزاد كرده ی حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله از من طلبی داشت مطالبه كرد از من و مبالغه نمود در طلب خود، من چون چنین دیدم نماز صبح در مسجد پیغمبر صلی الله علیه و آله ادا كردم و روانه شدم به سوی حضرت رضا علیه السلام و آن حضرت در آن زمان در عریض تشریف داشت پس زمانی كه نزدیك شدم به در منزل آن حضرت دیدم حضرت از منزل بیرون آمد در حالیكه سوار بر حماری است و بر تن شریفش قمیص و ردائی چون نظرم بر آن



[ صفحه 486]



حضرت افتاد خجالت كشیدم كه چیزی عرض كنم چون آن جناب به من رسید ایستاد و نظر كرد به من. من سلام كردم بر آن جناب و این وقت ماه رمضان بود پس من عرض كردم به آن حضرت فدایت شوم مولای شما فلان از من طلبی دارد و به خدا سوگند كه مرا رسوا ساخته و من در دل خود گفتم كه حضرت به او می فرماید كه مطالبه از من نكند و به خدا قسم كه نگفتم به آن حضرت كه چه قدر از من می خواهد و نام نبردم از طلب او چیزی. پس امر فرمود مرا كه بنشینم تا برگردد، پس من نشستم در آنجا تا شام و نماز مغرب را به جا آوردم و حضرت نیامد و من روزه بودم سینه ام تنگی كرد و خواستم برگردم كه ناگاه دیدم آن حضرت پیدا شد و اطراف آن جناب جماعتی از مردم بودند و اهل سؤال و فقراء سر راه حضرت نشسته بودند آن جناب بر ایشان تصدق كرد و گذشت تا داخل خانه شد پس بیرون تشریف آورد و مرا خواند من برخاستم و با آن حضرت داخل منزل شدیم و آن جناب نشست من نیز نشستم و شروع كردم از ابن مسیب امیر مدینه برای او حدیث كردن و بسیار می شد كه من با آن حضرت از ابن مسیب گفتگو می نمودم پس چون از سخن گفتن فارغ شدم حضرت فرمود گمان نمی كنم كه هنوز افطار كرده باشی، عرض كردم نه پس فرمود برای من طعام آوردند و در پیش من گذاشتند و امر فرمود غلامی را كه با من طعام بخورد پس من و آن غلام طعام خوردیم و چون فارغ شدیم فرمود آن وساده را بلند كن و آنچه در زیر آن است بردار، من وساده را برداشتم دیدم در زیر آن مقداری دینار است آن دینارها را برداشتم و در كیسه ام گذاشتم و امر فرمود چهار نفر از بندگان خود را كه همراه من باشند تا مرا به منزل برسانند. من گفتم فدایت شوم شبگردی كه از جانب ابن مسیب است گردش می كند و من كراهت دارم كه مرا ببیند كه با بندگان شما می باشم، فرمود: درست گفتی اصاب الله بك الرشاد فرمود به آنها كه همراه من باشند تا جائی كه من به آنان بگویم برگردند پس همراه من بودند تا نزدیك به منزلم رسیدم و مأنوس شدم آنها را برگردانیدم پس به منزل رفتم و چراغ طلبیدم و در پولها نظر كردم دیدم چهل و هشت دینار زر سرخ است و طلب آن مرد از من بیست و هشت دینار



[ صفحه 487]



بود و در میان آن پولها دیناری دیدم كه می درخشید خوشم آمد از حسن او گرفتم آن را و نزدیك چراغ بردم دیدم به خط واضح بر آن نقش است كه حق آن مرد بر تو بیست و هشت دینار است و مابقی برای تو است و به خدا قسم كه من معین نكرده بودم طلب آن مرد را از من.

دوازدهم - قطب راوندی روایت كرده از ریان بن صلت گفت رفتم به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام به خراسان و در دل خود گفتم كه بخواهم از آن حضرت از این دینارها كه به نام آن حضرت سكه زده شده پس چون بر آن حضرت وارد شدم فرمود به غلام خود كه ابومحمد از این دینارها كه اسم من بر آنست می خواهد بیاور سی عدد از آنها، غلام آورد. من گرفتم آنها را پس با خود گفتم كه كاش مرا می پوشانید به بعضی از جامه ای تن شریفش، چون این خیال در دل من گذشت آن حضرت رو كرد به غلام خود فرمود كه بشوئید رختهای مرا و بیاورید همچنان كه هست پس آوردند پیراهن و ازار و كفش آن حضرت را و به من دادند آنها را.

سیزدهم - ابن شهراشوب از حسن بن علی وشا روایت كرده كه گفت خواند مرا سید من حضرت امام رضا علیه السلام به مرو و فرمود ای حسن، مرد علی بن ابی حمزه ی بطائنی در این روز و داخل در قبرش شد همین ساعت و داخل شدند دو ملك قبر بر او و سؤال كردند از او كه كیست پروردگار تو؟ گفت الله تعالی گفتند كیست پیغمبر تو؟ گفت محمد صلی الله علیه و آله، گفتند كیست ولی تو؟ گفت علی بن ابی طالب علیه السلام، گفتند بعد از او كیست؟ گفت حسن علیه السلام پس یك یك امامها را گفت تا رسید به موسی بن جعفر علیه السلام. پرسیدند بعد از موسی كیست؟ سخن در دهان گردانید و جواب نگفت زجرش كردند و گفتند بگو كیست سكوت كرد، گفتند به او آیا موسی بن جعفر امر كرده تو را به این، پس زدند او را به عمودی از آتش و برافروختند بر او قبر او را تا روز قیامت، راوی گفت من بیرون آمدم از نزد سیدم و تاریخ گذاشتم آن روز را پس نگذشت ایام زیادی كه رسید كاغذهای اهل كوفه به مرگ بطائنی در آن روز و آنكه داخل در



[ صفحه 488]



قبرش شده در آن ساعت كه حضرت فرمودند.

چهاردهم - قطب راوندی روایت كرده از ابراهیم بن موسی قزاز [10] ، و بود او روزی در مسجد رضا علیه السلام به خراسان گفت مبالغه كردم در سؤال و طلب چیز از حضرت امام رضا علیه السلام پس بیرون رفت آن حضرت به جهت استقبال بعضی از آل ابوطالب پس وقت نماز آمد و آن حضرت میل كرد به سوی قصری كه آنجا بود پس فرود آمد در زیر سنگ بزرگی كه نزدیك آن قصر بود و من با آن حضرت بودم و نبود با ما ثالثی، پس فرمود اذان بگو، گفتم درنگ كنید تا برسند به ما اصحاب ما، فرمود بیامرزد خدا تو را لا تؤخرن الصلوة عن اول وقتها من غیر علة علیك ابدأ باول الوقت فرمود تأخیر میانداز نماز را از اول وقتش به آخر وقتش بدون علتی بر تو، ابتدا كن به اول وقت، یا آنكه فرمود بر تو باد همیشه به اول وقت، پس من اذان گفتم و نماز كردیم، پس گفتم یابن رسول الله به تحقیق كه طول كشید مدت در آن وعده ای كه به من دادی و من محتاجم و شغل شما بسیار است و من ممكنم نمی شود هر وقتی كه از شما سؤال كنم. راوی گفت پس آن حضرت خراشید زمین را با تازیانه ی خود به نحو شدت و سختی پس دست برد به آن موضع كه كنده شده بود پس بیرون آورد شمشی طلا و فرمود بگیر این را خداوند بركت دهد به تو در آن و انتفاع ببر به آن و كتمان كن آنچه را كه دیدی. راوی گفت پس خداوند تعالی بركت داد به من در آن تا آنكه خریدم در خراسان چیزی كه قیمتش هفتاد هزار اشرفی بود و گردیدم غنی ترین مردمی كه امثال خودم بودند در آنجا.

پانزدهم - و نیز روایت كرده از احمد بن عمرو كه گفت بیرون رفتم به سوی حضرت رضا علیه السلام و زوجه ام آبستن بود چون خدمت آن حضرت رسیدم عرض كردم: من وقتی كه از شهرم بیرون آمدم زوجه ام آبستن بود دعا كن كه حق تعالی بچه ی او را پسر قرار دهد، فرمود او پسر است پس نام گذار او را عمر، گفتم من نیت كرده ام كه او را علی نام گذارم و امر كرده ام اهل بیت خود را كه او



[ صفحه 489]



را علی نام گذارند فرمود نام او را عمر بگذار، پس من وارد كوفه شدم دیدم از برای من پسری متولد شده او را علی نام گذاشته اند، پس من او را عمر نام گذاردم. همسایگان من كه مطلع شدند از این مطلب گفتند دیگر ما تصدیق نمی كنیم بعد از این چیزی را كه از تو نقل كنند یعنی همسایه های او كه سنی بودند گفتند بر ما معلوم شد كه تو سنی هستی و نسبت شیعه گری كه به تو داده اند خلاف بوده و ما بعد از این تصدیق نمی كنیم چیزی را كه از این مقوله به شما نسبت بدهند. راوی می گوید آن وقت فهمیدم كه حضرت نظرش بر من بیشتر بوده از خودم به نفس خودم.

شانزدهم - از بصائر الدرجات منقول است كه احمد بن عمر حلال گفت شنیدم كه اخرس در مكه اسم حضرت رضا علیه السلام را می برد و دشنام می دهد آن حضرت را، گفت داخل مكه شدم و كاردی خریدم، پس دیدم او را، با خود گفتم به خدا سوگند می كشم او را هرگاه از مسجد بیرون بیاید، پس ایستادم سر راه او، ناگاه رقعه ی حضرت امام رضا علیه السلام به من رسید نوشته بود در آن: بسم الله الرحمن الرحیم به حق من بر تو كه متعرض اخرس مشو پس بدرستی كه خداوند تعالی ثقه و معتمد من است و او كافی است مرا.

هفدهم - شیخ مفید به سند معتبر روایت كرده: در آن سال كه هارون به حج رفت حضرت امام رضا علیه السلام نیز به اراده ی حج از مدینه بیرون شد همین كه رسید به كوهی كه از طرف چپ راه است و نام آن فارغ است حضرت به آن نظری افكند و فرمود بانی فارغ و خراب كننده ی آن پاره پاره خواهد شد، راوی گفت ما نفهمیدیم معنی كلام آن حضرت را تا اینكه هارون به آن موضع رسید فرود آمد و جعفر بن یحیی برمكی بالای آن كوه رفت و امر كرد كه مجلسی برای او در آن بنا كنند پس چون از مكه برگشت بالای آن كوه رفت و امر كرد كه آن مجلس را خراب كنند پس چون به عراق رسید جعفر بن یحیی كشته گشت و پاره پاره شد.

هیجدهم - ابن شهراشوب روایت كرده از مسافر كه گفت من نزد حضرت رضا علیه السلام بودم در منی پس گذشت یحیی بن خالد در حالی كه دماغ خود را گرفته بود از غبار، حضرت فرمود بی چاره ها نمی دانند چه بر آنها وارد می شود در این



[ صفحه 490]



سال، پس فرمود و عجب تر از این بودن من و هارون است با هم مثل این دو انگشت و دو انگشت خود را بهم چسبانید و این خبر به روایت شیخ صدوق گذشت.

نوزدهم - و نیز ابن شهراشوب روایت كرده از سلیمان جعفری كه گفت در خدمت حضرت امام رضا علیه السلام بودم در بستانی از آن حضرت ناگاه گنجشكی آمد مقابل آن حضرت بر زمین و شروع كرد به صیحه زدن و اضطراب كردن، حضرت به من فرمود ای فلان می دانی كه این عصفور چه می گوید؟

گفتم نه، فرمود: می گوید كه ماری می خواهد جوجه های مرا بخورد، پس بردار این عصا را و داخل بیت شو بكش مار را، سلیمان گفت عصا بر دست گرفتم داخل بیت شدم دیدم ماری كه در جولان است پس كشتم آن را.

بیستم - و نیز ابن شهراشوب روایت كرده از حسین بن بشار كه گفت فرمود حضرت امام رضا علیه السلام كه عبدالله می كشد محمد را، گفتم عبدالله بن هارون می كشد محمد بن هارون را؟ فرمود آری - عبدالله كه در خراسان است می كشد محمد پسر زبیده را كه در بغداد است، پس چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود یعنی عبدالله مأمون كشت محمد امین برادر خود را، و آن حضرت به این شعر تمثل می جست:



و ان الضغن بعد الضغن یغشو

علیك و یخرج الداء الدفینا



و شاید تمثل آن حضرت به این شعر اشاره باشد به كشتن عبدالله مأمون آن حضرت را نیز.

مؤلف گوید كه در ذكر اصحاب حضرت امام موسی علیه السلام در حال عبدالله بن المغیرة روایتی نقل شده كه مشتمل بود بر آیت باهره از این بزرگوار، و در فصل پنجم ذكر شود چند معجزه ی باهره از آن حضرت سلام الله علیه.



[ صفحه 491]




[1] متبتلا يعني راهب كه از دير بريده و به خداوند تعالي گرويده.

[2] شظية - سنگ بزرگ بيرون جسته از كوه.

[3] مرقب جاي ديده بان بر بلندي را.

[4] نقي - كعصا ريگ توده.

[5] وقي بيابان بي آب و گياه.

[6] وعث جاي نرم و بي ريگ كه پاي در آن فرورود.

[7] حزور يعني مردي قوي.

[8] عبل يعني سطبر و تمام اندام.

[9] اين شعر و بقيه ي حديث در كتاب غيبت شيخ طوسي ره نقل شده. مصحح.

[10] (يعني ابريشم فروش).